۱مهر

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امروز فهمیدم چقد مامانمو دوس دارم ...چقد الکی باهم دعوا کردیم...چطور تو این ۴۰ سال براش تولد نگرفتیم هیجوقت !؟چرا انقدر بد بودیم ما!؟ما که دیدیم از طرف بابا داره اذیت میشه ..امشب همه تلاشمو کردم براش تولد بگیرم اما بازم نشد اونجیزی ک دلم میخواست ...منو داداشم و پسردایی کوچولوم بودیم ..حتا بابا هم بیرون بود و اصلا یادش نبود که تولد مامانه...اون دوتا کوچولو چقد برف شادی زدن تو سر و کله هاشون ...خیلی خوشحال شد ..خوشحال بودم اگه یکم خوشحالش کردم ..مگه کیو دارم تو این دنیا بجز مامانم ...خوشحال شد بااینکه کاری نکرده بودم براش ...یه کیک درست کردم چون شیرینی فروشیا بسته بود و نتونستم کیک بگیرم اماده و روش شمع روشن کردم گداشتم فوت کنه برف شادی زدم براش ...دلم میخواست خوشحالش کنم اما من میدونم اون چه غمی تو دلشه تو دل هممونه من برام مهم نیست دیگه ..ولی اون چی ..شریک زندگیت ..اه ولش کن ...بزار براش به کادو خوب هم میگیرم...اگه زنده باشم سال دیگه برا تولد همه خونمون و مخصوصا مامانم تولد میگیرم خوب ..چرا دارم گریه میکنم !؟چون دارم ب این فک میکنم که چرا این همه مدت براش تولد نگرفتم ! ازین ب بعد میگیرم !همینکه یکم بین این همه غماش خوشحال شد  خوبه...

+ نوشته شده در  شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ساعت 2:55  توسط ترانه  | 
نامه۳۶۸...
ما را در سایت نامه۳۶۸ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sandooghcheyeman بازدید : 104 تاريخ : شنبه 1 مهر 1396 ساعت: 6:26